از دیروز دلخورم
از خودم بدم میاد
از این همه دل سنگی خسته ام
از دستام که یادشون رفته برای نوازشن نه برای کتک زدن
از زبانم که بیرحمانه تازیانه به روح دخترکم تنها کسم میزد حالم بهم میخوره
وبیشتر از تمام اینها از خودم واز درونم که در مقابل ذره ای نامرادی اینگونه می جوشد وخراب وویران میکند حالم بهم میخوره
چرا وچطور مادری هستی تو که نمیدانی دخترت هنوز شش سال بیشتر ندارد وتن وبدن نحیف او وروح لطیفش تاب وتوان اینهمه درد ورنج را ندارد.
چطور نمیدانی او هنوز هم کودک است.
او هنوز برخی کلمات را درست وغلط تلفظ میکند
اوهنوز تنها دستشویی رفتنش را جز بزرگترین پیشرفتهایش میداند
اوهنوزم که هنوزه در آغوش توجای گرفتن را برای خواب برترین موفقیت میداند.
تو چطور مادر نفهم وبی لیاقتی هستی
تو که روح خودت را هم قدرت کنترل نداری به چه درد میخوری
تو که هنوز نمیفهمی فرق کودک وبزرگسال چیست ویک بار عدم کنترل ادرار در طول یکسال برای چنین کودکی طبیعی اس چگونه اسم خودتو مادررررررررررررررررررررررررررررررررررر میذاری
پونه ایندفعه با توام
باتوی عوضی با توی نفهم
با توی بی شعور
اگه خودتو اصلاح کردی بازم بیا وبنویس
اگه نتونستی اصلاح کنی رفتاراتو با یه کودک
با یه دختربچه ی لاغر وحساس دیگه نیا وبنویس وکمترهم ادای مادرای مهربونو از خودت در بیار
از همین امروز رفتاراتو ثبت میکنی
تو باید خودت رو تغییر بدی